روزمرگی‌های یک میکروبیولوژیست



نه دیدمش

نه میبینمش

چون همیشه از من یه خورده جلوتر بود

حس خوشبختی رو میگم

حس آرامش از ته دلی، حتی به درازای یک شب

نه دیدمش

نه میبینمش

فقط خیلی شدید حسش میکنم

حس دست هایی که لمس نخواهد شد

این طرف دنیا، این طرفی که قلب و احساس من لمس شده

حس اینکه میشد

میشد من باشم، تو باشی، خدا باشد، زندگی باشد، سیب باشد .

چیزی مثل حواس پرتی، مرا از تمام اینها پرت کرده

و هیچکس گردن نمیگیرد

هیچکس.


چهار پنج سالم که بود فکر میکردم اگر یکی از اعضای خانواده مو از دست بدم دیگه زندگی برام تموم میشه و نمیتونم ادامه بدم.

بابام مرد، عمه ام، بابابزرگم، مامان بزرگ مامانم ولی دنیا بازم ادامه داشت، روز و شب بازم میگذشت، منم مجبور بودم ادامه بدم.

مدرسه که میرفتم فکر میکردم اگه فقط یه سال شاگرد اول نشم آبروم میره و دیگه دلم میخواد دنیا دهن باز کنه من برم داخلش

اما یه سال شاگرد دوم شدم، یه بار نمره دوازده گرفتم! تاریخ رو تجدید شدم، اما زندگی ادامه داشت!

بزرگتر که شدم، عاشق شدم! فکر میکردم اگر یه روزی بذاره بره من دیگه هیچوقت نمیتونم به زندگی عادی برگردم، نمیتونم کس دیگه ای رو دوست داشته باشم ولی شد، رفت، تنها موندم، آدمای جدیدتری اومدن، اونام رفتن! زندگی هنووووز ادامه داشت!

سر کار رفتم، با پول و ارزشش آشنا شدم و فکر میکردم اگر یه روزی نتونم کار کنم، یه روزی پولم کم بشه، بدبخت میشم.

اما شد! پیش اومد! ولیحدس بزن چی!؟ بله. زندگی هنوووز ادامه داشت!

 

میخوام بگم زندگی ادامه داره، هرررر جوری هم بشه! تو هم مجبوری ادامه بدی، هرررر جوری شده!

فقط نگران نباش! شرایطش که پیش بیاد (که خدا نکنه پیش بیاد) یاد میگیری و میدونی چطوری باید خودتو وفق بدی و ادامه بدی.


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

ماينر و ارز هاي ديجيتال تشکلها و صنوف کشاورزی دانلودستان فروشگاه فایل 021 108301789 * ما تا آخر ایستاده ایم * hossaini کلمه بهترین درمان برای بیماریهای نشیمنگاه